عاشق
******* در تب مي سوخت و تنها عرق بود كه پيشانيش را پوشانده بود .اشك بي پروا بر گونه هايش مي غلتيد عرق پيشانيش با اشك در هم آميخته بود مادر در كنارش جاي گرفت دستمال خيس شده را روي پيشانيش گذاشت و پسرش را آهسته تكان داد و گفت :سپهر ، سپهرم بيدار شو مادر بيدار شو ******* *******
نظرات شما عزیزان:
بي هدف قدم مي زد حتي درك درستي از مكان نداشت شايد بيشه بود و شايد جنگل . اما تاريكي همه جا را فرا گرفته بود با ترس قدم از قدم بر مي داشت ترس و وحشت سرا پاي وجودش را فرا گرفته بود
از دور نوري در افق ديدگانش ظاهر شد خوشحال شد و به سرعت گام هايش افزود .
ديگر در مكاني روشن بود مكاني كه از زيبايي پر بود و رودخانه يا بهتر بگويم بركه اي را در دل خود جاي داده بود .درخت هاي انبوه در اين روشنايي سايه افكنده بودند .ناگاه چشمش به دختري افتاد كه به درخت قطور تكيه داده بود با خوشحالي پيش رفت و آرام در روبه رويش نشست .پس همانگونه كه چشم را به زمين دوخته بود گفت : اينجا كجاست ؟
دخترك آرام گفت : مهم نيست زيباييش دلپذير است پس دانستن نامش اهميت ندارد.
سپس كوزه اي را كه در كنارش بود در دست گرفت و با اشاره اي به كوزه ي سفالين گفت :قدري آب بنوشيد خسته ايد
سرش را بالا آورد تا بگويد تشنه نيست اما نگاهش در چهره ي زيباي دخترك گره خورد چيزي در وجودش مي سوخت و او را نابود مي كرد .
دخترك پرسيد :آب مي نوشيد ؟
ديگر ياراي سخن گفتن نداشت تنها آرام سرش را تكان كوچكي داد.پس آب در آبي سفالين كاسه جاري شد. آب را مقابلش گرفت و او همان گونه كه دخترك را مي نگريست ظرف را ازدستانش گرفت.قدري آب نوشيد سرش را كه بالا آورد ديگر از آن دختر زيباي رو اثري نبود آري او تنها ماند در ميان تاريكي وجودش .
سپهر به ناگاه از جا پريد و با تعجب به اطراف نگاهي كرد آري ديگر نه از بركه خبري بود و نه از آن آب دلپذير كه از دست آن دخترك زيبا رو نوشيده بود آري آن دختر هم ديگر وجود نداشت.
*******
آلبوم عكس بود كه در دستانش ورق مي خورد با اكراه به آن ها نگاه مي كرد خود نيز نمي دانست چرا به آنها نگاه مي كند در حالي كه حتي ميلي براي ديدنشان نداشت .پس آلبوم را بست و خواست تا آن را روي ميز قرار دهد كه عكسي از ميانش به روي زمين افتاد خم شد و عكس را از روي زمين برداشت نگاهي به عكس كرد سپهر در گوشه اي از عكس با لبخند مليحي جا خوش كرده بود .عكس را روي سينه اش قرار داد .واي كه چقدر او را دوست مي داشت .و چه شب هايي را كه با آرزوي سلامتي اش سر بر بالين ننهاده بود .دلش براي فرياد زدن عشقش بي تابي مي كرد.اما هيچ گاه چنين اجازه اي را به خود نمي داد.
پس عكس را لاي كتابي قرار داد.
روي صندلي نشسته بود و به كار هايش رسيدگي مي كرد اما در اين مدت دل به كار نمي داد تنها آرزويش ديدار دوباره ي آن دخترك بود . گويي از زندگي جا مانده بود و در خيال و اوهام بود خود نيز دليل اشتياقش را نمي دانست . ناگاه چيزي در ذهنش روشن شد . از جاي برخاست و به سمت عكس هايي را كه مادر روي ميز قرار داده بود تا شايد يكي از آنها عروس او شود رفت ، آنها را برداشت و يكي پس از ديگري را نگاه كرد اما ....
هيچ يك او نبودند ...
به سمت پنجره رفت ماه به رويش لبخند مي پاشيد پس لبخند تلخي بر لبانش نقش بست . و در دل گفت : خدايا نمي دانم اما عشق او را در وجودم احساس مي كنم خدايا او تمام وجودم را تسخير كرده كمكم كن تا پيدايش كنم ....
آري به راستي نهال عشق در وجودش رخنه كرده بود اما چگونه ؟ كسي را دوست داشت كه او را در خواب ديده ....
*******
در ذهن سپهر را با جوانك رو به رويش قياس كرد . با خود گفت : نه هرگز او نمي تواند همانند سپهر باشد...
اما صدايي در وجودش مي گفت : اما سپهر كه تو را دوست نداره ؟ يا لااقل يك بار تو رو از نزديك نديده ؟ فاميل دوري كه حتي نسبتش را با خود پيدا نكرده اي ؟
به جوانك نگاهي كرد .دلش براي او مي سوخت اما با عشقي كه در ميان سينه اش موج مي زد نمي توانست او را خوشبخت كند.
آري او را قبول نكرد اولين نفر نبود شايد آخرين نفر نيز نبود...
كلافه بود از اصرار هاي مادر نمي توانست مادر را بيش از اين در انتظار ازدواج خود بگذارد اما هنوز هم آن دخترك را نيافته بود تنها كاري كه مي توانست انجام دهد دعوت مادرش به صبر بود اما خود نيز نمي دانست اين صبر تا به كي بايد ادامه پيدا كند شايد تا هميشه و شايد....
*******
خسته بود از همه چيز از مهماني هايي كه سپهر در هيچ كدام شركت نداشت از انتظار هاي بيهوده كه در نهايت غم را به دنبال داشت .
اما اين بار صدايي در وجودش فرياد مي زد اين بار مي آيد، مي آيد و او را خواهي ديد .كسي را كه ثانيه هايي را به انتظارش نشسته بودي خواهي ديد ...
پس با عزمي راسخ از جاي برخاست ولباسي را بر تن كرد و در آيينه نگاهي به خود كرد .ب ي قراري در چشمانش موج مي زد .حالش دگرگون بود اما اين دگر گوني از كجا نشأت مي گرفت ....
*******
به اصرار مادر اما كمي هم به ميل خود راضي به حضور در مهماني شده بود.در ميانه ي راه احساسي از ديدار دوباره ي دخترك وجودش را پر كرده بود .با گذشت هر ثانيه و نزديك شدن قلبش تپش بيشتري مي يافت .و عرق به روي پيشاني اش مي دويد.به خاطر تپش قلبي كه در آن زمان به خود گرفته بود چندين بار در ميان راه توقف مي كرد. مادر نيز به حال دروني پسرش پي برده بود ولي آن را به حساب خجالتي بودن پسرش گذاشت.
*******
از دور سپهر را ديد اما باور نمي كرد چندين بار چشمانش را باز و بسته كرد كه اگر در خواب است بيدار شود.اما نه او بيدار بود .از ديدنش آن چنان سر مست شده بود كه ديگر تاب ايستادن را هم نداشت.دستانش آشكارا مي لرزيد ، شدت ضربان قلب امان نفس كشيدن را به او نمي داد.به سپهر نگاهي كرد به كسي كه روزها را به انتظار ديدارش سپري كرده بود .حال او در مقابلش نشسته بود و به زمين خيره شده بود....
كسي نامش را صدا زد اما انگار در اين عالم نبود :سماء .........
سرش را بالا آورد بايد براي مهمان ها شربت مي برد نه بايد براي عشقش شربت مي برد...........
******
هنوز به اين مي انديشيد كه آيا او را دوباره مي بينم ؟هنوز صداي دخترك در گوشش بود:آب مي نوشيد؟
در همين هنگام سماء آرام سيني شربت را مقابش گرفت و گفت : شربت مي نوشيد؟
صداي دخترك را تشخيص داد اما ياراي سر بلند كردن را نداشت مي ترسيد از اين كه او نباشد مي ترسيد و شايد هم مي ترسيد اين صدا تنها در فكر و خيال او باشد .......
اما سرش را بالا آورد ضربان قلبش در فضا طنين انداز شده بود و به سختي نفس مي كشيد آري خودش بود همان كه او را اسير خود كرده بود...........
*******
به آرامي جلو رفت و سيني را مقابلش گرفت و به آرامي گفت :شربت مي نوشيد؟اما سپهر نه تنها سرش را بالا نياورد حتي جوابش را نداد اما پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و در صورتش خيره شد آشوبي در درونش رخ داده بود هر لحظه در حال شكستن بود .هيچ گاه چنين لحظه اي را در خيال هم تصور نكرده بود...............
*******
حال آسماني ها به يكديگر پيوستند با يكديگر سخن مي گفتند و عشق همچنان در دلهايشان بيشتر شكوفه مي داد..............
De$ign:khanoomi |